همسفـربودم به سنِ کودکی باکاروان صحنههایی دیدهام درجایجای کربلا تشنگی را لمس کردم درغروبِ عاطفه مُردم و زنـده شدم درقـهـقـرای کربلا
دیدهام خیلی خجالتمیکِشد بانورباب شیرخواره شد نـواوهـایهـای کـربلا داغ جـدّم پشتِ عمّه زینبم را خم نمود خـم شده قـدِ کـمـانش درمـنـای کـربلا
بر سرِ نیزه زدند رأسِ حسینابنعلی وای از کعبِ نی وازنیـزههای کربلا غارت ویغما شروع شد آل عصمت را زدند رنگِ نـیـلـوفـرگرفـتند بچّههای کربلا
دستهامان بـسته شد باریـسمانِ متصّل وَاسـارت شد نـصیبِ لالـههـای کربلا عمّهام مجروح شد ازضربههای بیهوا مطـمئـنـم شد فـقـط خـیرالنـسای کربلا کوفه و شامات رفتیم و نفسازما گرفت ما بـلا دیـدیـم ...از بـعـدِ بـلای کـربلا
بستهام بارِسفـررا بازمیگویم حسین ازسرم هرگز نرفته چون هوای کربلا